تو بازنده ای زندگی!

و من آن فسیل هزار ساله که دیگر فریب نمی خورد!

نه به آسمانهای آبی ت

نه به هوای تازه ت

نه به صبح

و شادی های تو خالی ت

و غمهات

هه!

دیگر حنایشان رنگی ندارد

من آن فسیل هزار ساله ام که دیگر فریب نمی خورد

و تو!

بازنده ای زندگی

دیگر مرا به هر چه می خواهی بفریب

مرا به هر چه می خواهی بفریب

الا به عشق!

که برای چنین فریبی

هنوز با دست لرزان آغوش باز می کنم...


توقع آوازهای پرشور ندارم،

اما آیا هنوز امکان دارد

حتی برای چند لحظه،

جیک جیک یک پرنده

یک گنجشک

مهمان قلب خسته ام شود

و من دوباره با چشمهای درخشان

آنرا عشق بنامم؟


شغل اصلی من در واقع دلبستگی ست.

آدم یا درخت

لیوان یا نگاه

فرقی نمی کند،

دل می بندی و بعد باید بروی...

همیشه همین طور است

آدم یا درخت

لیوان یا نگاه؛

دل می بندی و بعد باید

بروی...


دستهایم را می گشایم
اینگونه
سرنوشتم را با تو قسمت می کنم
دو برگ کف نوشت که می گوید:
خواهم رفت
خواهم مرد
عاشق،
همیشه عاشق خواهم ماند

دستهایم را بگیر.