از یه کتاب:

 

" اگه یه مدت همین طور ادامه بدی، شجاعتت رو از دست میدی و دیگه نمی تونی از این وضعیت دل بکنی. هیچ بهونه ای برای ادامه زندگی فعلیت نداری. تو فقط از قانون بشین و بگند پیروی می کنی، همین." ( وضعیت فعلی من)

 

"چگونه می توان درباره از دست رفتن عشق حرف زد یا حتی به آن فکر کرد. حتی اگه یه مدتی در را به روی عشق ببندیم، از پنجره وارد خواهد شد. حتی اگه مثل سنگ سخت و سرد شویم، باز هم نمی توانیم برای همیشه سرد و بی اعتنا باقی بمانیم. جهان در ندارد، دست کم دری ندارد که عشق توان باز کردن یا نفوذ در آن را نداشته باشد."

 

" اگر میان مرده ها و زنده ها فقط یک فرق باشد، این است که مرده ها دیگر بهتزده نمی شوند. مرده ها مثل گاوهای مزرعه، برای نشخوار کردن تا بی نهایت وقت دارند."

 

 


((لباس گذشته از تافته ای هزار رنگ درست شده و هر بار که به طرفش برمی گردیم، آنرا به رنگ دیگری می بینیم. ))


کنج اتاق نیمه تاریک

لمیده روی کاناپه ی یشمی

با کتابهای قطورش

با نوشیدنیهای اختراعی اش

در آهنگهای قدیمی تکراریش

در دود سیگارهای دست سازش

اینروزها،

دختر مو کوتاهِ چشم سیاهِ پریده رنگ

در خلوتی چنان آرام

که از آرامی نگران کننده است.


تو بازنده ای زندگی!

و من آن فسیل هزار ساله که دیگر فریب نمی خورد!

نه به آسمانهای آبی ت

نه به هوای تازه ت

نه به صبح

و شادی های تو خالی ت

و غمهات

هه!

دیگر حنایشان رنگی ندارد

من آن فسیل هزار ساله ام که دیگر فریب نمی خورد

و تو!

بازنده ای زندگی

دیگر مرا به هر چه می خواهی بفریب

مرا به هر چه می خواهی بفریب

الا به عشق!

که برای چنین فریبی

هنوز با دست لرزان آغوش باز می کنم...