سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شعله های سرخ درونم را هیچ کس نمی بیند

و سرخی گونه هایم

همه...

اشکال از خیابانها و آدمها و ماشینها نیست

شاید که من، کاغذی ام.


من فرشته ای بودم

که چشمهای معصوم شیشه ایم را

خودم شکستم

و بالهای نرم و سپیدم را

خودم قیچی کردم

می خواستم با چشمها و پاهای آدمها

خوشبختی را، درد را

گناه را مزه کنم.


من چراغهای روشن این شهر را

با نگاهم

دانه دانه نخ می کنم...

 

شبهای تهران در این پاییز

گردنبندی ست از عشق

که تو بر گردن من آویخته ای.


با نگاهی مست و گونه های نارنجی به استقبال پاییز می روم

در این ابتدای پاییز

دلم هیچ هوای مدرسه را نکرده است،

دلم برای قدم زدنهای خنک شبانه،

دلم برای پرسه زدن در شهر آغشته به پاییز،

دلم برای بی وقفه لرزیدن

بی قراری می کند...


پیر می شوم وانگار

بکارت روحم جاودانه است

با این همه اتفاق

هنوز به نسیمی، کلمه ای، به لرزه می افتد

و به کلمه ای یا نسیمی  دیگر گونه،  ویران می شود

هیچ واقعه ای انگار نمی تواند بکارت روح بیقرارم را بدرد

و این ظرافت شکننده ی دردآلود را پایان دهد.